دانلود رمان بعد مردگان از مهسا صفری
لینک مستقیم و سالم دانلود رمان بعد مردگان از مهسا صفری چکیده قسمتی از محتوای فایل رمان بعد مردگان : سرگذشت کسانی که تحت تاثیر یک نفرین، در مدرسه اسیر شده‌اند و نمی‌توانند از آن خارج شوند.   قسمت منتخب رمان بعد مردگان: تیک تاک… تیک‌تاک… ​زمان همان‌طور با سرعت می‌گذشت! از آخرین باری که وارد مدرسه شدم، چندین روز می‌گذشت! آن چند روز دوری از خانه، برایم ...

لینک مستقیم و سالم دانلود رمان بعد مردگان از مهسا صفری

چکیده قسمتی از محتوای فایل رمان بعد مردگان :

سرگذشت کسانی که تحت تاثیر یک نفرین، در مدرسه اسیر شده‌اند و نمی‌توانند از آن خارج شوند.

 

قسمت منتخب رمان بعد مردگان:

تیک تاک…

تیک‌تاک…

​زمان همان‌طور با سرعت می‌گذشت!

از آخرین باری که وارد مدرسه شدم، چندین روز می‌گذشت! آن چند روز دوری از خانه، برایم به اندازه ده‌ها سال گذشته بود!

آسمان دیگر دیدن نداشت. من روی بام مدرسه دراز کشیده بودم و ماهِ کدر که بود و نبودش فرقی نداشت، بر من می‌تابید!

بارها امتحان کردم! هزاران بار دل به دریا زدم و از روی بام پایین پریدم، اما نمیشدم. انگار یک حصار نامرئی مرا به عقب هُل می‌داد. بارها تلاش کردم تا از پنجره‌ی کلاس‌ها بیروم بپرسم، اما نشد!

​و دیگر نمی‌شد!

​- لیام؟

با صدای کتی، چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پشتم را از زمین جدا کردم و نشستم. پرسید:

​- نمیای یه چیزی بخوری؟

​لبخند محوی زدم و گفتم:

​- به نظرت چیزی از این گلو پایین میره؟!

پوزخندی زد و درحالی که به سوی در روی پشت‌بام می‌رفت، گفت:

– یعنی نمیای؟ کریس و جان دارن اسنک‌ها رو تموم می‌کنن ها!

بلند شدم. خسته بودم از این اسنک‌های تکراری! حداقل خوب شد که بوفه‌ی مدرسه خوراکی داشت! اگر خوراکی ها تمام می‌شدند، دیگر اوضاع خراب بود!

وقتی از پله‌ها پایین می‌آمدم، صدای خنده‌های جان را می‌شنیدم.

خنده، هان؟!

تمام این چند روز آنقدر تلاش کرده بودیم و به بن‌بست خورده بودیم که ناامیدی به سراغمان آمده بود. بی‌توجه از کنار کلاسمان گذشتم. بقیه‌ی کلاس‌ها خالی بودند و خوشا به حال کسانی که هنوز داشتند زندگی می‌کردند!

اگر مادرم برمی‌گشت، می‌فهمید که آن کسی که جای من زندگی می‌کند، پسرش نیست؟! احتمالا هرگز نمی‌فهمید! حتی اگر من سال‌ها همان‌جا اسیر می‌ماندم!

وارد حیاط که شدم، نگاهم سمت در چرخید. تاریکی، حیاط مدرسه را بلعیده بود. مدیر و آقای کلارک داشتند چیزی را بررسی می‌کردند و کلنگ هم در دست داشتند.

این دو نفر هرگز دست نمی‌کشیدند! نینا، دختر مو دوگوشی که آن روز روی پله‌ها و مقابل چشمان من کشته شد، پشت سرشان ایستاده بود.

​با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:

​- از جهانِ افسرده‌ت بیرون اومدی بالاخره؟!

جدی بود. پوستی سفید و لب‌های باریکی داشت. چشمانش به اندازه‌ی موهایش، سیاه و پَرکلاغی بودند. شانه بالا انداختم و گفتم:

​- جهان افسرده‌ی من بهتر از تلاش بیهوده‌ست.

شنیدم که آقای مدیر گفت:

– یه ذره از دیوار رو خراب می‌کنیم. تا ببینیم چی میشه.

آقای کلارک که کت سیاهش را نینا نگه داشته بود، گفت:

​- فکر می‌کنی اثر داشته باشه؟

مدیر خواست چیزی بگوید که من میان حرفش پریدم.

– معلومه که نه. بهترِ پیراهنتون رو کثیف نکنید. این کارا به جایی نمیرسه.

تازه متوجه‌ی من شدند. ابروهای ضخیم مدیر در هم گره خورد. خودش هم خوب می‌دانست این کارها بی‌فایده است. در طی این چند روز هر کارب که از بهترین مخترعان جهان برمی‌آمد را انجام داده بود. اضافه کردم:

– ولی شاید فکر من جواب بده.

باز هم مدیر با این حرف کفری شد. کلنگ را به گوشه‌ای پرت کرد و من توقع همین رفتار را داشتم. بی‌حوصله گفت:

– شایدم بدتر از این اوضاع رو خراب کنه. مثل همون شبِ اول!

پوزخندی زدم. حرصم گرفته بود. چرا باور نمی‌کرد که تمام راه‌های پیش رویمان سوخته‌اند، الی این یکی؟!

ولی ما که هنوز امتحانش نکردیم! می‌خواد بدتر از این بشه؟ میخوای همین‌طوری دست روی دست بذاری که قبرمون هم توی این مدرسه کنده بشه؟!

دکمه‌ی آستینش را بست. صدایش را برایم بالا نبرد. فقط سینه به سینه‌ام ایستاد و مصممانه گفت:

– من یک بار باعث عذاب خودم و این بچه‌ها شدم. نمی‌خوام اتفاق دیگه‌ای براشون بیفته.

سپس از کنارم رد شد. دستم را میان موهایم فرو بُردم. شاید مجبور بودم روزی بی‌توجه به او، به سوی خواسته‌ام حرکت کنم. آقای کلارک کُت سیاهش را از نینا گرفت و درحالی که او نیز به داخل برمی‌گشت، گفت:

– اگه چیزی خواستین، حتما بهمون بگین.

نینا، با صدای بلند « چشم » گفت، ولی من فقط حرصم را مهار کنم که فحش بارش نکنم! چه بساطی شده بود! حرف در مغز مدیر فرو نمی‌رفت و این مرا عصبی می‌کرد. درِ انباری را هم طوری بسته بود که هیچکس نتواند بازش کند؛ الی خودش که کلیدِ قفلش را داشت! نینا ضربه‌ی آرامی به پس کله‌ام زد و گفت:

– بیا بریم.

چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. او نیز همسن ما بود، اما همکلاسی نبود. از شانس بدش، دُچار بلای ما شده بود. به این موضوع فکر کردم که چرا این اتفاق افتاد!؟ لحظه‌ای که برای آخرین بار چشم از دنیای واقعی‌مان بستم، همان زمانی بود که صدای ترکیدن شوفاژها در گوشم پیچید. جسد خون‌آلود نینا هم جلویم افتاده بود. سپس بیهوش شدم. به هوش که آمدم، فهمیدم قضیه از چه قرار است!

شبی که ما چهار نفر برای نابود کردن مدرسه آمدیم، تمام شوفاژهای مدرسه را خراب کردیم. فردایش فهمیدیم که مدرسه سالم است! پس این یعنی آن شب، کارِ ما هیچ تاثیری روی مدرسه نگذاشته بود، اما انگار باعث شده بودیم که چند نفری از ما ناخواسته بمیرد!

صبح روز بعد از آن شب، یک مراسم صبحگاهی داشتیم. خوب یادم می‌آمد که در آن مراسم، همه‌ی بچه‌های مدرسه در حیاط بودند، به جز من و همین تعداد نفری که الان در این دنیا اسیر شده‌ایم!

با این‌حال باز هم عجیب بود! مُردن ناگهانی ما دلیل دیگری داشت! اما لحظاتی پیش از بیهوش شدنم، من لحظه‌ی شکستن شوفاژها را به چشم دیدم. ولی مطمئن بودم بوی قضیه از جای دیگری می‌آمد!

چه دلیلی پشت مرگ ما ده نفر بود؟!

وارد طبقه‌ی دوم شدم. هینامی و کتی به کتابخانه رفته بودند. دنیل روی صندلی معلم نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود. جان، همان دوست صمیمی و بی‌کله‌ام، با کریس مشغول خندیدن بودند. تام هم بهانه‌ی اینکه ماژیک‌ها دیگر به دردشان نمی‌خورد، مقابل تخته ایستاده بود و نقاشی‌های بیخود می‌کشید. بیچاره به آن ماژیک‌ها! باز خوب بود که این دنیا امکاناتی هم داشت!

 

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://plusroman.ir/?p=352
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پلاس رمان " میباشد.