
در کنار کلبه، باغی خاموش و فراموششده آرمیده؛ سالهاست سکوتش شکسته نشده. سارینا با هر بار نگاه، بیشتر درگیر رازهای نادیدهای آن میشود. سرانجام، دل به جرات میسپارد و از حصارهای خارآلود میگذرد… اما آنسوی حصار، چه رازی نهفته است که تا امروز از چشمها پنهان شده است؟
پس کی مرده؟ ” فلوت رو تو دستش جا به جا کرد. هیچ کس همینطوری به احترام پدرم میزدم ” که اینطور! پدر مادرت… به ستاره ها زل زد. ” اونا هم مثل بقیه به مجسمه تبدیل شدن همون مجسمه هایی که موقع ورود دیدیم؟ شما فقط میگین تبدیل شدن ولی نمیگین چطور این اتفاق افتاده؟! ” مدتی سکوت سهمناکی بر فضا حاکم شد. خنده های مسخره ی آرژان بار دیگر سرپوشی بر روی حقیقت بود. زندگی اینجا خوش میگذره؟ ” با مشت نه چندان محکم زدم به بازوش خب نگو؛ چرا بحث رو عوض میکنی در ضمن تازه به روز شده ” خواستم برگردم اتاقم که دستم اسیر دستان سردش شد. برگشتم و چشمانش منو غافلگیر کرد جذبه داخل نگاهش مانع از هر کاری از جانب من میشد. انگار با اون چشمان براق درونم رو می کاوید…و من…در برابر اون نگاه عاجز بودم.
خیره در چشمانم لب زد ” ما فقط سعی داریم از تو محافظت کنیم هرچی کمتر بدونی؛ بیشتر به نفعته ” دستم رو رها کرد و به آسمون خیره شد با ذهنی آشفته راهی اتاقم شدم. چی باعث شد که فکر کنم باید همه چیز رو بدونم؟ اما تنها موضوع غیر قابل انکار سرنوشت که به اینجا رسوندتم با خستگی زیاد خم شدم و زانوهام رو فشردم نفس نفس زدنام لیلیان رو به نزدیکی من کشوند بطری ای رو جلوی پام گذاشت. ” خوبی؟ ” فریاد نحس آرژان از اون طرف زمین بلند شد. این خوب نباشه پس من باشم؟ ” لیلیان نگاه تندی سمتش انداخت ولی اون خیلی بی خیال شانه بالا انداخت. آرژان خمیازه کشید. از صبح دارم باهاش تمرین میکنم بی استعداد تر از این حرفاست وقتی با اون قیافه ی جدی و چشمای مصمم اومد پیشم مطمئن بودم تصمیمش قطعیه سست اراده ” با خشم غریدم ” شاید مربی خوبی نداشتم؟
اینطور فکر نمی کنی؟ ” گوشه لبش تمسخر آمیز بالا رفت. ” خب پس از یکی دیگه بخواه بهت تیراندازی و سوار کاری یاد بده! ”
راهشو کشید و رفت حرصی جیغ زدم و دستامو روی زمین کوبیدم ” بعد به من میگه زود جا میزنم من که تمام تلاشم رو کردم هنوزم دارم ادامه میدم لیلی که شاهد مشاجره ما دو نفر بود لبخند ملیحی زد و گفت ” اشکالی نداره این دفعه باهم تمرین میکنیم واقعا؟ ” خندان سر تکون داد با خوشحالی در جام پریدم عالی میشه. لیلیان؟ ” لیلی با صدای مردی غریبه بهش نگاه کرد. ” پدر؟ ” البته فقط برای من غریبه بود خوشبختانه یکی پیدا شد که دلتنگ خانوادش نباشه مرد کنار لیلیان ایستاد هردو در آرامش مشغول صحبت بودن حوصلم سر رفت برای همین ازشون دور شدم آلیس در حال و هوای خود برای گل های رز صورتی دوست داشتنیش شعر میخوند با این روحیات لطیف اون باید فرشته می شد.
دانلود رمان نمک گیر از میم بهارلویی
روبی پشمالو هم سر گندشو روی پاش گذاشته و در عالم گربه ها میو میو میکرد. برای خودم دور حصار پرسه میزدم سرفه های از داخل جنگل اومد روبی هم به اون قسمت خیره شد بقیه به کارهای عادیشون ادامه. دادن مثل اینکه جز ما کس نشنید روبی با تردید کنار پای من نشست. مردد به درون جنگل قدم گذاشتم به گفته آرژان درخت عظیم فقط مخفی شده بود و این قسمت از باقی جاها جدا نیست. نفس هام تند مقطع شده بود هر آن انتظار حمله از سمتی رو می کشیدم. وقتی خبری نشد، نفس آسودهای کشیدم و برگشتم تا به تمریناتم ادامه بدم… اما…. این فرد سپید پوش چطور اینجا رو کشف .کرد قبل از اینکه به خودم بیام، گرده های زرد رنگ رو به صورتم .پاشید سرگیجه امانم رو برید. به دستم روی سرم بود و با دیگری سعی می کردم دفاع کنم کم کم تعادلم رو از دست دادم پام به سنگریزه ای برخورد کرد.