رمان شامپاین از مرجان جانی
  • نام: شامپاین
  • ژانر: عاشقانه، جنایی
  • نویسنده: مرجان جانی
  • صفحات: 279
زندگی برام شده یه خلا محض... انگار از یه دره افتادم پایین و فقط یه تیکه از لباسم گیر کرده به شاخه‌ی خشکیده‌ی یه درخت... نه راه برگشتی دارم، نه راه خلاص شدن... فقط عقب نشستم و دارم زندگیمو نگاه می‌کنم. زندگی‌ای که حتی نمی‌ارزه واسه چیزایی که نیستن و نمی‌مونن، اشک بریزی...

خلاصه رمان شامپاین:

زندگی برام شده یه خلا محض… انگار از یه دره افتادم پایین و فقط یه تیکه از لباسم گیر کرده به شاخه‌ی خشکیده‌ی یه درخت… نه راه برگشتی دارم، نه راه خلاص شدن… فقط عقب نشستم و دارم زندگیمو نگاه می‌کنم. زندگی‌ای که حتی نمی‌ارزه واسه چیزایی که نیستن و نمی‌مونن، اشک بریزی…

قسمت منتخب رمان شامپاین:

الماس‌ها رو برداشتم و بهشون نگاه کردم. کوچیک‌تر از چیزی بودن که تصور می‌کردم. کوله‌پشتیم رو گذاشتم زمین، الماس‌ها رو خالی کردم توی جیب جلوییش و زیپش رو بستم. در گاوصندوق رو بستم، از جام بلند شدم، کوله رو انداختم پشتم و برگشتم. با دیدن سگ جرمن‌شپرد که درست روبه‌روم بود، سر جام وایسادم. دستم رو بردم سمت لبم و آروم گفتم: – هیشش… آروم باش… یکم رفتم عقب و ادامه دادم: – آفرین پسر خوب… ببین کاریت نداره… پام سر خورد، روش افتادم و محکم خوردم به میز پشت سرم. صدای شکستن گلدون بلند شد و سگ هم شروع کرد به پارس کردن و دوید دنبالم. دویدم سمت پنجره و ازش آویزون شدم. فاصله تا زمین خیلی زیاد بود. سرم رو بلند کردم و به سگ نگاه کردم که سرش رو از پنجره آورده بود بیرون و هر چند ثانیه یه‌بار پارس می‌کرد. سرش رو کج کرد و دست از پارس کردن برداشت.

لبخند زدم و گفتم: – چیه جوجه؟ ساکت شدی؟ فکر کردی میفتم و کارم تمومه؟ ابروهامو بالا انداختم و گفتم: – نچ… پام رو بردم بالا، گذاشتم روی پنجره‌ی اتاق بغلی. با یه دست، نمای آجری ساختمون رو گرفتم و با دست دیگه برای سگه دست تکون دادم و گفتم: – بعداً می‌بینمت. خیلی سریع، از طریق پنجره‌ها خودمو به نزدیک‌ترین درخت رسوندم و ازش رفتم پایین. گوشیم هی توی جیبم ویبره می‌رفت و داشت عصبیم می‌کرد. دویدم سمت دیوار که ازش بالا برم، ولی با دیدن نگهبان‌هایی که دورم بودن، سر جام وایسادم و به اسلحه‌هایی که طرفم گرفته بودن، نگاه کردم. دستم رو بردم سمت کولم، از پشتم درش آوردم و گذاشتمش زمین. همه‌شون آماده بودن تا با کوچک‌ترین خطایی شلیک کنن. وقتی کیف رو روی زمین رها کردم، خیالشون راحت شد. دو نفرشون اسلحه‌هاشون رو پایین آوردن و رفتن سمت ساختمون تا به رئیسشون خبر بدن.

همزمان با رفتن اونا، از پشتم اسلحه‌هام رو درآوردم و تو کمتر از یه دقیقه، بقیشون رو زدم. تا نگهبانای دیگه برسن، کوله رو برداشتم، از دیوار بالا رفتم و دویدم توی خیابون. کلاه‌کاسکت رو سرم کردم و موتورم رو روشن کردم. همون‌طور وایسادم… وایسادم… وایسادم… با باز شدن در و لشکری از نگهبانا که از در بیرون اومدن و دویدن سمتم، گاز دادم و ازشون دور شدم. وقتی مطمئن شدم کاملاً از اونجا دور شدم و کسی دنبالم نیست، نگه داشتم و گوشیم رو از جیبم در آوردم. به صفحه نگاه کردم. رئیس زنگ زده بود. روی اسمش زدم تا تماس بگیرم، ولی خودش دوباره تماس گرفت. تماس رو وصل کردم و گفتم: – چنددد بار بگم… وسط ماموریتم، زنگ نزنید! بلایند: – رایا… کجاییی؟ – سر ماموریتی که بهم دادی بودم. بلایند: – من اون ماموریت رو به شرطی بهت دادم که تنها نری! ولی الان بهم گفتن که تنها رفتی و آدمایی که فرستادم رو نبردی…

به موتورم تکیه دادم و گفتم: – منم بهت گفتم که خودم تنهایی از پسش برمیام. بلایند: – زود برگرد خونه. – چشم… چند دقیقه دیگه خونه‌م. تلفن رو قطع کردم و گذاشتم تو جیب شلوارم. سوار موتور شدم و به سمت خونه یا بهتره بگم قلعه‌مون حرکت کردم. از وقتی چشام رو باز کردم، پیش جان بودم… جان، همون بلاینده. اسم اصلیش رو کسی جز من نمی‌دونه. همه تو سازمان “بلایند” صداش می‌کنن. اونم به‌خاطر اینکه کوره. چشماش رو سر یکی از عملیات‌هایی که خودش رفته بود، از دست داده. با اینکه چیزی نمی‌بینه، ولی هنوزم حرفه‌ایه. با کوچک‌ترین حرکت، می‌فهمه داری چیکار می‌کنی و نشونه‌گیری‌ش حرف نداره. وقتی کوچیک بودم، اون بود که بهم پارکور و کار با اسلحه یاد داد. حتی اسمم رو هم اون انتخاب کرد. اصلاً خوشش نمیاد تنها برم ماموریت… می‌ترسه بلایی سرم بیاد.

اطلاعات رمان
  • نام: شامپاین
  • ژانر: عاشقانه، جنایی
  • نویسنده: مرجان جانی
  • تعداد صفحات: 279
خرید رمان
50,000 تومان
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://plusroman.ir/?p=13781
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پلاس رمان " میباشد.