
دانلود رمان شانس یا سرنوشت از فاطمه_د
دیاکو تهرانی، موفقترین طراح طلا و جواهر ایرانی، پس از سالها دوری به ایران بازمیگردد. برادرش نوید او را با اصرار مجبور می کند که در یک مهمان شرکت کند. در میانه مهمانی، دیاکو متوجه میشود که در حال تجاوز به دختری به نام گیتی است. او فوراً به کمک گیتی میشتابد و او را نجات میدهد. چند روز بعد، وقتی به دانشگاه میرود، با تعجب متوجه میشود که استاد دانشگاهش همان دختری است که در مهمانی از او محافظت کرده است.
قسمت منتخب رمان شانس یا سرنوشت:
دیاکو کامل غذاشو خورده بودو با لیوان نوشابه ور میرفت +سیرشدی؟ سرشو بلند کرد و گفت _ممنون… منتظر موندم تا تعریف کنه از دستپختم ولی مثل ماست داشت منو نگاه میکرد دانیال که فهمید سقلمه ای بهش زدوگفت _گفتم خیلی خوشمره شده نههه؟؟؟؟ دیاکو همچنان از مرحله پرت زول زده بود تو چشمام با غیض لیوانو از دستش کشیدم _هی میخواستم بخورم زیر لب گفتم +کوفت بخوری میمیری بگی خوشمزه شده مرتیکه یوبس فکر کنم شنید که با اخم گفت _الان مرتیکه یوبس بامن بودی؟ لیوانو توی سینک گذاشتم و دست به کمر گفتم +بله دقیقا با خود تو بودم حرفیه؟؟؟
خواست بهم بتوپه که دانیال بازوشو کشید و بلندش کرد _خبببب ما رفع زحمت میکنیم ممنونم آبجی باهم رفتن سمت در که پشت سرشون رفتم دانیال زیر گوشش چیزی گفت ودرو باز کرد که دیاکو برگشت سمتمو اهم اهمی کرد _اوم ممنونم…زحمت دادیم ابرویی بالاانداختم که اخم ریزی کرد _فردا بیا مجموعه… +حتما! _به عنوان رئیست بهت.. با سقلمه ای که دانیال بهش زد چشاشو بازو بسته کردوگفت _لطفا برگرد سرکارت! موهامو زدم پشت گوشم +فکرامو بکنم حرسی خواست چیزی بگه که طبق معمول دانیال دنبال خودش کشیدش _خب خدافظ +خدانگهدار…
درو بستم و به در تکیه دادم شاید میتونستم دیاکو رو… اخمی کردم و سرمو تکون دادم نه نه اصلا دیاکو خیلی بدی در حقم کرده حقشه حرسش بدم از فکرش بیا بیرون گیتی و فقط به چشم یک رئیس بهش نگاه کن..البته فعلا رفتم سمت آشپزخونه و میزو مرتب کردم و ظرفارو شستم جلوی تلویزیون لم دادم که گوشیم زنگ خورد حتما عرفانه گفتم عماد اومد بهم زنگ بزنه گوشیمو نگاه کردم ولی به جای عرفان عماد بود احتمالا بهش گفته از دستش خیلی ناراحتم اخمامو کشیدم توی همو ناراحت جواب دادم +بله؟ _سلام آبجی خانم +علیک سلام _اوه اوه اخماشو ببین وروجک ناراحت گفتم.
+خیلی از دستت ناراحت و عصبیم عماد چجوری تونستی همچین چیزیو بهم نگی؟ _به جون گیتی یهویی شد عرشیا داد زد _دروغ میگه از وقتی طلاق گرفته تو کف گلارست عماد جعبه دستمال کاغذیو پرت کرد سمتش _خفه عرشیا عرفان با خنده خودشو جا کرد توی تصویرو گفت _شایدم خیلی وقته تو نخ گلارست و رو نمیکرده کلک +خیله خب تعریف کن آقا عماد چجوری شد ؟ گردنشو خاروند _حقیقتش…خودمم نفهمیدم مامان اومد و گفت _میخوایم همین روزا بریم خاستگاری گلاره مادر ابروهام پرید بالا +به همین زودی؟ عماد با لبخند گفت _عاشقم گیتی اوخییی دورت بگردم بوسی براش فرستادم و گفتم.