
دانلود رمان طنین تنهایی از گیلسو حکیم
شهریار شریعتی، شرکت بزرگترین شرکت مدلینگ ایران در کیش، که هنوز پرونده مرگ مرموز همسرش حل نشده، شبی در حاشیه یک جاده روستایی در شمال کشور، با دختری بیهوش میشود. این دختر نه کاری دارد و نه چیزی از گذشتهاش به خاطر میآورد. در حالی که شهریار جستجو میکند تا خانواده دختر را پیدا کند، این متوجه میشود که سرنخهایی از مرگ همسرش به این ماجرا مربوط میشود و گذشته تلخ او دوباره زنده میشود.
قسمت منتخب رمان طنین تنهایی:
پشت ستون های مقابل در ورودی، جایی نزدیک به محل گفت وگوی او و شهریار ایستاده بود و چشمان خیس و صدای لرزانش نشان میدادند که همه چیز را شنیده بود: – پس به خاطر سحر اون روز انقدر به هم ریخته بودی که حرصتو سر من خالی کردی. چون مجبور بودی بهش زنگ بزنی و آدرس اون زنو ازش بگیری بیطاقت شده بودی. انگار کابوس هات دوباره واقعی شده بودن و تو نیاز داشتی غمتو یه جوری بریزی بیرون. شوری اشک روی زبانش نشسته بود و لب های ترک خوردهاش را میسوزاند: – معذرت میخوام. زیادهروی کردم.
منتظر شنیدن گلایه های طلا بود، اما حیرتزده سر جایش ماند، وقتی که طلا بی محابا یک گام بلند به سمتش برداشت و در آغوشش گرفت. دستانش را دور گردن کامیار قلاب کرده بود و درحالیکه به شدت مراقب بود فشاری به شانه ی زخمیاش نیاورد، اینگونه قند توی دلش آب میکرد: – تو قویترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم، به خاطر تمام زخمهایی که ناخواسته رو قلب شکسته ات انداختم، معذرت میخوام. اما… اما خودت بودی که نخواستی رو شونه های من گریه کنی، اگه از این موضوع خبر داشتم و درد دلت رو میدونستم، انقدر بهت فشار نمیآوردم.
کامیار تازه میخواست دست سالمش را دور تن او گره بزند که طلا شهریار را با شانه هایی خمیده در حال بیرون رفتن از بیمارستان دید و عقب کشید: – کاش زودتر به آقا شهریار همه ی حقیقتو میگفتی. اون وضعیتتو درک میکرد. اینجوری هم خودت کمتر عذاب میکشیدی، هم اون. دلم براش میسوزه. این روزها خیلی تحت فشاره. از یه طرف قضیه ی پدرش، از یه طرف طنین و حالا هم بچه ش. نره یه بلایی سر خودش بیاره؟ قلبش داشت آتش میگرفت، اما زبانش برای فریب خودش و طلا هم که شده، چیز دیگری میگفت: – نه، نگران نباش.
از نظر منی که به نظرت قویترین آدمی هستم که تو زندگیت دیدی، شهریار قویترین آدمیه که تو زندگیم دیدم! آه کشید: – با این حال حق داشت حقیقتو بدونه. پلک هایش را با درد به یکدیگر فشرد: – وقتی داغش تازه بود از واکنشش ترسیدم، بعدش هم که دیگه نمیدونستم چجوری باید بهش بگم. یه عذرخواهی بزرگ بدهکارشم، اما اون فعلا با قلب شکسته ش درگیره. فکر کنم لازمه یه کم بهش زمان بدم. سرآسیمه چشم باز کرد: – عزیز که حرف هامون رو نشنید؟ – نه، با مهرسا رفته بوفه یه چیزی بخوره. خیلی وقته این پایین منتظره. میخوای بریم پیششون؟