- نام: به من بگو لیلی
- ژانر: عاشقانه، معمایی، روانشناسی
- نویسنده: مهسا زهیری
- صفحات: 536
موضوع اصلی رمان به من بگو لیلی:
رمان به من بگو لیلی روایتگر دکتر کارن شفیق، متخصص مغز و اعصاب و استاد دانشگاه است. فردی که به خاطر مشکلات فردی و شخصی از کار و شغل خود تعلیق شده و تنها راه بازگشت به این عرصه کاری تایید مشاور و روانشناس اوست. نسیم محسنی روانکاوی تازه وارد که نامی نیست باید ...
موضوع اصلی رمان به من بگو لیلی:
رمان به من بگو لیلی روایتگر دکتر کارن شفیق، متخصص مغز و اعصاب و استاد دانشگاه است. فردی که به خاطر مشکلات فردی و شخصی از کار و شغل خود تعلیق شده و تنها راه بازگشت به این عرصه کاری تایید مشاور و روانشناس اوست. نسیم محسنی روانکاوی تازه وارد که نامی نیست باید تاییدیه دهد و او با ورود به زندگی کارن ورق را طور دیگری رقم میزند.
قسمت منتخب رمان به من بگو لیلی:
مثل همه ی ملاقاتهای قبلی، خیلی بیپروا به کمر نسیم نگاه میکرد. نسیم کم کم داشت معذب میشد. با کلافگی به سقف زل زد و نفسش رو فوت کرد. این مرد امروز از کدوم دنده بلند شده بود که داشت مدام با این جملهها دستش مینداخت؟ شاید داشت به خاطر کار شنبهاش مجازاتش میکرد. راه خوبی رو هم برای مجازات انتخاب کرده بود. صداش رو شنید: پس آدامس اوکیه دیگه؟ و خندهی کوتاهی که توی سکوت پخش شد. نسیم به طرفش نگاه کرد و گفت: دفترچهای که دادم کجاست؟ دکتر لبخندی زد و در حالیکه کیفش رو بلند میکرد و داخلش رو میگشت، گفت: منظورت همون دفترچه ی آمارگیریه؟ نسیم دفتر رو از دستش گرفت و بازش کرد. هفت صفحه، هر صفحه ۵خط، خیلی تمیز و مرتب و با شماره نوشته شده بود. دستخطش مثل اغلب دکترها بد بود که نسیم رو به خنده مینداخت. دکتر ادامه داد: یه روز که میام
بقیه ی هفته رو هم برات مینویسم! میخوای خطم رو هم دایورت کنم؟! نسیم لبخندی زد و جواب داد: نه، بیشتر از این نمیتونم برای شما وقت بذارم. دکتر ابرویی بالا انداخت. ظاهراً بهش برخورده بود. نسیم جلد بچگونه ی دفترچه رو نشونش داد و گفت: خیلیها معتقدند زنده نگه داشتن کودک درون باعث آرامش ذهنی میشه. – حتماً صورتی دخترونه؟ – این الزامات رو پدر و مادرها از ابتدا برای بچه هاشون قائل میشند. یه سری رنگ خاص، یه سری طرح خاص، یه سری اسباب بازی خاص… – من الان موش آزمایشگاهی شمام؟ هر چی یاد گرفتید میخوایید رو من پیاده کنید؟ – تو دفتر دکتر مجیدی به خودم قول دادم بهترین تلاشم رو بکنم. – کافیه… این حرفهای حاشیه کافیه… – ظاهراً هر چقدر من صبر میکنم، شما مسئله ی مهمی رو پیش نمیکشید. مجبورم خودم مستقیم بپرسم… حرف دانشگاه وسط اومد، تو دانشگاه چه اتفاقی افتاده که ریاست
با این شدت عمل کرده؟ با هر کلمهای که به جمله اضافه میشد، صورت مرد بیشتر و بیشتر در هم کشیده میشد. همونطور که نسیم انتظار داشت، جواب نداد. – قراره خودم حدس بزنم؟ … – دانشجویی رو اخراج کردید؟ – برخورد فیزیکی موقع آموزش؟ – توهین لفظی به رئیس دانشگاه؟ – توهین به مقدسات؟ – با توجه به شناخت من از شما، این دلایل رو میتونه داشته باشه ولی اگر انقدر اصرار دارید که سکوت کنید، میتونم حدسهای بعیدتر رو هم اضافه کنم. همچنان با اخمهای تو هم، نشسته بود و حرفی نمیزد. مثل پسربچههایی که با اسباب بازی نمیشه خرشون کرد. نسیم جدیتر ادامه داد: دزدی؟ اختلاس؟ رشوه گیری؟ پارتی بازی؟ فساد اخلاقی؟ – بس کن! – مورد آخری بود، نه؟ – نه! – از واکنشتون مشخصه که همون بود. – متاسفم که قوهی تخیلت رو ناامید میکنم… ولی نه! – با یکی از دخترهای دانشجو؟ با حرص جواب داد: نه!
یه دعوای ساده تو دانشکده، یه بچه دانشجوی پررو به من توهین کرد. تهمتی رو زد که نتونستم جوابش رو ندم. درگیری یه کم فیزیکی شد. همه سریع دست گرفتند که جنجال به پا کنند. شانس آوردم که فیلمش فقط تو مداربسته ضبط شده بود وگرنه… با دیدن لبخند روی صورت نسیم ساکت شد. چشمهای خوشرنگش رو ریزتر کرد و گفت: فکر میکنی خیلی باهوشی؟! نسیم گردنش رو کج کرد و مظلوم گفت: چرا مسئول دانشگاه باید یه دانشجوی معمولی رو به شما ارجحیت بده؟ – چون همه منتظر موقعیت بودند. خیلیها موش دووندند، خیلیها هجمه راه انداختند – اولین بار نبود، درسته؟ – درگیریهای دیگهای هم داشتید ولی این آخری خیلی از کنترل خارج شد. – باز هم غیبگویی هات رو شروع کردی؟ – انقدر نزدیک به واقعیته؟ – نمیخوام درباره این موضوع حرف بزنیم. – ولی من تا ندونم چی شما رو انقدر از کوره در برده، نمیتونم کمک کنم کنترلش کنید.
https://plusroman.ir/?p=2775
لینک کوتاه: