موضوع اصلی رمان تاریکی مهتاب:
تانیا دختر یک مافیا به اجبار از عشق خود جدا میشود و وادار به ازدواج با باربد که از جنس پدرش است میشود. زندگی سراسر رنج برای تانیا که به خاطر فرزندش مجبور به پذیرش آن میشود اما بعد از چهار سال با برگشت دوباره ی عشقش و رو برو شدن با باربد ورق برمیگردد.
قسمت منتخب ...
موضوع اصلی رمان تاریکی مهتاب:
تانیا دختر یک مافیا به اجبار از عشق خود جدا میشود و وادار به ازدواج با باربد که از جنس پدرش است میشود. زندگی سراسر رنج برای تانیا که به خاطر فرزندش مجبور به پذیرش آن میشود اما بعد از چهار سال با برگشت دوباره ی عشقش و رو برو شدن با باربد ورق برمیگردد.
قسمت منتخب رمان تاریکی مهتاب:
از تعجب و حیرتم میخندد: نه دختر ازدواج چیه به اونا اینجوری گفت ولی مجبور شدیم همخونه شیم تا یه فکری برام بکنه…خیلی مدیونش شده بودم عذاب وجدانم داشتم که نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم… سه ماه باهم همخونه شدیم خونهاش مجهز بود و یه خانمی اونجا کار میکرد منم یه اتاق داشتم خیلی کم داداشتو میدیدم… کم کم باهم اخت شدیم و باهم حرف میزدیم الحق برادر چشم پاکی داری نجابت تو وجودش موج میزد شاید همین باعث شد قبول کنم پیشش بمونم… لبخندی میزنم و احساس دلتنگی شدیدی در وجودم شکل میگیرد تیام هیچ شباهتی به پدر نداشت و هیچ وقت خود را قاطی خلافهایش نمیکرد وهمین باعث شد من علاقهای شدیدی به او داشته باشم… لبخندی به نرگس میزنم و بازهم نفسی میگیرد و ادامه میدهد: تیام از تو میگفت انقد از تو با عشق و محبت حرف میزد که فقط یه لحظه بت حسادت کردم که چرا من
یه همچین داداشی ندارم عکستو که بهم نشون داد فهمیدم حق داره. اینطور دوست داشته باشه یه دختر بینهایت خوشگل با چشم های معصوم و صورت شیطون… لبخندی غمگینی میزنم و من چهارسال است دیگر نمیتوانم شیطنت کنم چهارسال است تمام شور و اشتیاقم کشته شده است میگویند دخترها مثل گلاند لطیف و شاداب من چهارسال است فقط احساس پژمردگی میکنم… _تیام خیلی درگیر بود هم تو کارش که هنوزم نمیدونم چیه هم بخاطر مسائل تو ومهراد… تقریبا هرشب با مهراد حرف میزد و یه نقشه ایی میکشید تا بتونه شما دوتا رو بیاره ترکیه… حتی با پدرتم صحبت کرد که بفرستت پیش خودش البته چیزی از مهراد نگفت… کمابیش درجریان برنامه هاتون بودم تا این که به بن بست خوردن و مهراد اومد پیش ما… یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ بیحس وحال لبخندی میزنم: نه بگو… لبخند غمگینی میزند: وقتی مهراد و دیدم که اونقدر بخاطرت
بیقرار بود وقتی میدیدم بخاطر اون همه عشقش به تو شبا با عکسات تو حیاط میشینه و به یه نقطه خیره میشه برای باردوم بت حسودی کردم من فقط یه عکس ازت دیده بودم و این دونفرو که یه دختر همسن و سال منو اینجوری میپرستن… بغض راه گلویم را بند میآورد دستی به صورتم میکشم اشکهای بازیگوشم دوباره راه خودشان را در پیش میگیرند… مهراد و تیام که بودند من خوشبخت بودم خوشحال بودم زندگی میکردم با امید با شادی با شور و شوق و شیطنت من چرا به اینجا رسیدم زندگیام چهارسال پیش مورد توجه وحسادت قرار میگرفت و حالا من به جهنم خدا حسودی میکنم… دست گرمی روی دستم مینشیند نرگس سرم را در آغوش میگیرد و اوهم بغض دارد: گریه نکن تانیا همه چی درست میشه همه چی قراره خوب پیش بره…راستی خانم خوشگله اون موقع پرنسسی بودیا… خودم را از او جدا میکنم در میان گریه لبخند میزنم: پرنسس؟
تند تندو با لبخند سرش را تکان میدهد: آره بخدا خیلی ناز بودی الانم هستی ولی حجم زیادی غم روی صورتت نشسته… میدونی به قول دیگران تو ملکه قصر باربدی خیلیها دارن خودشونو میکشن جاتو بگیرن ولی نمیدونن این ملکه چقد غمگینه… پوزخندی میزنم: یه ملکه یخی… میخندد: مثل السا؟ من هم میخندم از تشبیهش: آره… با یادآوری چیزی میگوید: میدونی روز اولی که مهراد منو دید چی گفت… گنگ و با تفکر نگاهش میکنم با خنده میگوید: پسره روانی اومد تو خونه منو دید به تیام گفت خاک تو سرت اومدی مملکت غریب دختر آوردی خونه اونم دختر ایرونی…خدا میدونه چقد تیام بش فوش داد… با صدای بلندی میخندم: حق داشته خب نرگس یه دختر ترگل ورگل تو خونه داداشم دیده چه فکری کنه… اوهم میخندد و با تأسف سرتکان میدهد… سکوت میکنم تا بقیه حرفش را بشنوم: مهراد و تیام شب و روز سعی میکردن تا یه راهی پیدا کنن.
https://plusroman.ir/?p=3650
لینک کوتاه: