
باران تمجید، دختری ۲۲ ساله با غروری که همه ازش حرف میزنن، اونقدر سرد و کنترلشدهست که توی شهر بهش میگن «بیاحساسترین دختر». اما پشت اون چهرهی بیتفاوت، زنیه که بیخبر، وسط بازی دو مرد مرموز گرفتار شده: ماهان شریفی، قاچاقچی حرفهای و لبخندزنانِ خطرناک، که ادعای عاشقی میکنه، ولی درواقع وعدهی باران رو به یه شیخ عرب فروخته… و سرگرد آریا مجد، افسر باهوش و بیاعتماد، که ماههاست دنبال ردی از ماهانه و باران رو مهرهی اصلی این پرونده میدونه. اما باران، هیچوقت بازیچهی مردها نبوده و حالا تصمیم میگیره بازی رو خودش طراحی کنه. انتقام؟ بله. اما به سبک خودش. پایان این بازی به نام کی رقم میخوره؟ باران؟ آریا؟ یا ماهان؟
ترجیح میدم کنار کسایی ناهار بخورم که اشتهام رو باز میکنن. تا شب هم بخواید بمونید صلاح خودتونه، فقط صندوق رو بزنید وسیله ها رو ببرم. – زود تصمیم گرفتی، میرسوندمت. از خونسردی آنی که به خودش گرفت، جا خوردم و با حرص گفتم: – لازم نکرده. به همون تفریحتون برسید. در صندوق رو باز کنید. عجله دارم. یکهو واکنش نشون داد و بلندتر جوابم رو داد: – اینقدر نگو تفریح! اشتباه کردم خواستم میزبان یه آدم قدرنشناس باشم. در صندوق رو باز کرد و با همون لحن تند و پرخاشگرانهش ادامه داد: – بود و نبودت توفیری نداره. برو! هرجا دلت میخواد برو. هفت نایلون رو بین دو دستم گرفتم. – نیازی به توضیح شما نیست. میبینید که دارم با اختیار خودم میرم، منتها… .با تحکم باقی رشته کلامم رو تو دست گرفتم و مستقیم و بی پرده گفتم: – بعد از این هرموقع کسی سوار ماشینتون شد ازش نظر بخواید و بعد هرجا میخواید برید، این کار شما میزبانی نیست.
قدرنشناس اونیه که بنده رو تا اینجا کشونده و مجبورم با این همه وسیله دستوپا گیر تو این هوا آژانس بگیرم و برگردم، پس مراقب توصیفتون باشید. صندوق رو نبندید راننده بقیه وسایل رو برداره. نگاهش تلخ شد که برگشتم. قدم بیشتری برنداشته بودم که با حرف هر چند آرومی که به زبون آورد، گیجم کرد. – نامرد! گیج رفتارهای این بشر بودم. چرا اینطوری رفتار میکرد؟ یواش گفت و خوشبختانه یا متاسفانه شنیدم. از پل گذشتم و حاشیه راه ایستادم. عمیقاً به فکر رفته بودم که با صدای بوقی که شنیدم، به خودم اومدم و نگاهم رو بالا کشیدم و به راننده سمند دوختم. – سلام. از آژانس برکه اومدم. شما ماشین خواسته بودید؟ معادلات ذهنیم رو اینقدر به هم ریخته بود که حتی متعجب نشدم آژانس چقدر زود اومد. زبونم نچرخید و جوابش رو با حرکت سر دادم. خواست از ماشین پیاده بشه تا اسباب رو بذاره داخل صندوق که مانع شدم.
اومدم در رو ببندم که یک خروار پلاستیک کنار وسیله ها جا خوش کرد. سر و نگاهم چرخید به ابروهای پیچ و تاب خورده و سرخی چشم هاش که بعد از نظم دادن به وسیله ها راهش رو به ورودی رستوران کج کرد. در عقب رو باز کردم و سوار شدم. شدت بارش بیشتر شده بود. راننده ماشین رو با سرعت پایینی حرکت داد. – آژانس ما دو شعبه داره. یه شعبه مال این محلهست و شعبه اصلیش هم داخل شهره. شما داخل شهری رو تماس گرفته بودید و وقتی که آدرس رو عرض کردید به خاطر وضعیت هوا با شعبه ما هماهنگ کردن و این شد که زود رسیدم. خیلی که معطلتون نکردم؟… – خانم؟!چی گفت؟! دید تو باغ نیستم به روبهروش خیره شد و هیچی نگفت. حس میکردم از بعد قضیه دیروز رفتارش نسبت به من جور دیگه ای شده. اون آریای مجدی که من شناخته بودم مغرورتر از این حرف ها بود که حتی اگه بخواد جایی هم بره
یکی مثل من که دشمنشم رو با خودش ببره، پس… . چه دلیلی واسه کارهاش داشت؟ منظورش از اون حرف آخر چی بود؟ نامرد! توقع داشت بمونم و باهاش غذا بخورم؟! هه! چه خیال خامی! اصلاً این بشر رو نشناختم. خیلی دلم میخواست بهش فکر نکنم، اما نمیشد و همینش خیلی عذابآور بود، یعنی خودش باعث میشد به راحتی شکل نگیره. آخه چه دلیلی داشت بهش تمرکز کنم؟! توهینی که دیروز کرد یادم رفته؟! از خودم عصبانی بودم که چرا باهاش اومدم خرید. مردی که رک و صاف صاف تو چشم هام زل میزد و میگفت تو من رو میخوای اغفال کنی و بعد بری سراغ یکی دیگه لایق هیچ سازشی نبود. اگه مامان پیشنهادش رو نمیداد، ابداً کنار نمیاومدم که اگه غیر این بود خودم زودتر داوطلب میشدم. اون بنده خداها خبر نداشتن که مدال پستترین موجود زندگیم رو گردن این شازده عبوس انداختم! دسته موهایی که دور میله داغ بابلیس تاب داده بودم …