
صدای مادرش از انتهای سالن جای که ماهان حدس می زد سفره هفت سین را آنجا چیده باشد به گوشش رسید وگفت: بیا اینجا ماهان ما اینجایم. وارد سالن شد و به سمت پدر و مادرش رفت و سلام بلند بالایی داد. با پدرش که روی مبل نشسته و به تلوزیون مقابلش نگاه می کرد دست داد و پدرش عینک مطالعه را برداشت و گفت: خسته نباشی باباجان. روی موهای مادرش را بوسید و گفت: سلامت باشی بابا. چطوری مامان. زهره به پسر رعنایش نگاه کرد و گفت: قربونت برم مامان. ماهان خم شد یکی از شیرینی های توی ظرف برداشت و به دهان گذاشت و گفت: مامان من برم یک دوش سریع بگیریم. چرخید تا برود که نگاهش روی دخترک دوست داشتنی ایستاده رو به رویش خیره ماند. متعجب نگاهش کرد. او اینجا چه می کرد!؟ دخترک توقع این واکنش را از ماهان داشت. اصلا دلیل اینکه آمدنشان را اطلاع نداده بودند سوپرایز کردن مرد مقابلش بود.
از سکوت او استفاده کرد و گفت: سلام ماهان چطوری؟ خسته نباشی. ماهان لبخندش را پر محبت به روی او پاشید و گفت: سلام عزیزم، تو اینجا چیکار می کنی!؟ دیدمت جا خوردم! عسل مثل نامش شیرین خندید و گفت: دیگه عیده اومدیم که دور هم باشیم. ماهان با مهربانی نگاهش کرد: خوش آمدین. بلافاصله صدای زن دیگری به گوشش رسید: چطوری بی وفا؟ به خاله ی دوست داشتنی اش نگاه کرد و گفت: به به سلام خاله ی قشنگم. رسیدن بخیر. چه بی خبر؟ کی رسیدین؟ زن جواب داد: دو، سه ساعتی میشه.ماهان متعجب پرسید: چرا خبر ندادین؟ زن سر خوش خندید و گفت: مزه اش به همین بود که غافلگیرت کنیم. دستش را روی بازوی ماهان گذاشت و گفت: چیزی به تحویل سال نمونده برو دوش بگیر، حاضر شو زودتر تا سال تحویل نشده بیا. ماهان به سمت اتاقش رفت و گفت: آره زودتر برم دوش بگیرم بیام که حسابی دلم براتون تنگ شده.
زن کمی داخوری چاشنی لحنش کرد و گفت: آره از سر زدن هات معلومه چقدر دلتنگ شدی. دوش گرفتن و حاضر شدنش را زیاد طول نداد و یک ربع مانده به تحویل سال از اتاقش خارج شد. در جمع خانواده اش کنار سفره هفت سین نشست و به سمت خاله اش چرخید و پرسید: خوب متین جان چه خبر؟ کامبیز مگه باهاتون نیومده؟ متین نگاهش کرد و گفت: خبر سلامتی. چرا اونم اومده ولی تا رسیدیم رفت خونه مادرش که سال تحویل برن سرخاک پدرش، به منم گفت بیا ولی من قبول نکردم گفتم اول سالی با مُرده ها کاری ندارم. ماهان خندید و زهره به خواهرش گفت: متین جان باید می رفتی. پس بگو چرا بنده خدا با دلخوری رفت. متین تابی به گردنش داد و گفت: خواهر من سالی که اولش با قبرستون شروع بشه چی میشه دیگه خدا به داد برسه. آقا هاشم پدر ماهان پلک زد و به همسرش نگاه کرد و خواست تا دیگر چیزی نگوید.
مبادا اثرار زهره برای خواهرش متین این سوء تفاهم را ایجاد کند که حضور او را در خانه اشان نمی خواسته. چند دقیقه بعد همه دور هم به صفحه تلوزیون خیره شده بودند و برای بهتر شدن زندگیشان در سال جدید دعا می خواندند. ماهان خبر نداشت دختری در همین شهر، زیر سقف یکی از همین خانه، سر سفره هفت سین امسالش او را از خدا خواسته. بعد از تحویل سال، متین در آشپزخانه نشسته بود و سالاد شیرازی را برای شام آماده می کرد. ماهان هم در کنارش نشسته بود و به جای کمک هر از گاهی ناخنکی می زد. متین به خواهر زاده اش نگاه کرد و پرسید: چه خبر از هما؟ ماهان به خیار ریز توی دستش گازی زد و گفت: فقط همون یکبار که بهت گفتم دیدمش. متین خیره نگاهش کرد و پرسید: دیگه نرفتی سراغش؟ ماهان سر بالا انداخت و گفت: نه، اون دفعه هم اتفاقی شد. گفتم بهت که رفته بودم تبسم رو برسونم. آخه پیش هما کار می کنه.