
یک ماهی میگذرد و عماد روز به روز بیشتر در خودش فرو میرود و از من دورتر میشود. نگاهش را از من میدزدد و احساس میکنم در در نگاهش چیزی است که تا به حال ندیده ام. احساس سردرگمی و عصبانیت و جنون و چیزی که بیشتر مرا آزار میدهد احساس شرمندگی نگاهش است. آری! احساس شرمندگی که دلیلش را نمیدانم و این قلبم را برایش به درد می آورد. هر چه از او میخواهم علت این حال بدش را بگوید، به روی خودش نمیآورد و به کوچه ی علی چپ میزند. حسام را هم دیگر ندیدهام و عماد هم حرفی از او به میان نمی آورد و اگر هم من در موردش بپرسم عصبی شده و بهم میریزد. من هم این روزها وقتم را با دایان و فرناز میگذرانم. فرنازی که بعد مدت ها با تلفنم با او تماس گرفتم و مورد عنایت شدیدش قرار گرفتم. آمدن خاله، سه هفته به تعویق افتاده و ماهم تاریخ جشنمان را تغییر دادیم. چند وقتی است که دچار سردردهای شدیدی میشوم
که بیعلت میآیند و بعد از این که امانم را بریدند به صورت ناگهانی قطع میشوند. یک شب هم که از زور سر درد در آغوش عماد بیهوش شدم. بعد از چند لحظه و خوراندن آب قند توسط عماد به من، بهوش آمدم و دیگر از سر درد خبری نبود. وقتی حالم جا آمد او را رنگ پریدهتر از خودم یافتم و دست پاچگی را در تمام حرکاتش میتوانستم حس کنم. دیدن نگرانی اش، بسیار لذت بخش بود و باعث شد لبخندهای بیخود تا آخر شب بر روی لبم باشد. به اسرار عماد به آزمایشگاه دوستش که دکتر حاذقی هم بود رفتم و برایم سری کاملی از آزمایشها را نوشت و من هم انجام دادم و قول داد که در اسرع وقت و به صورت فوری جوابش را آماده کند. فردا شبش ساعت ده شب بود و عماد زود به خانه آمده بود و ما شام خوردیم. فنجان های چای را در سینی میگذارم و به سمت جایی که نشسته میروم. مجله ای که در حال مطالعه اش بود را کنار میگذارد
و دستش را دور شانه ام میپیچاند. لیوان چای را به دستش میدهم که تشکر میکند و پیشانی ام را میبوسد. ذوق زده خودم را در آغوشش بیشتر جا میکنم و من این همه خوشبختی محال است. از دو روز پیش که از حال رفتم، زمانی که در خانه است، یک دقیقه هم مرا از خودش جدا نمیکند. و من هم از خدا خواسته مانند کوالا دائم به او میچسبم. تلفنش زنگ میخورد و دستش را از دورم باز میکند و فنجانش را در سینی میگذارد. نگاهی به صفحه ی گوشی میکند و بعد هم نگاهی به من و از جا بلند میشود. -سلام دکتر جان، وقت بخیر. -نه بابا این چه حرفیه…مزاحم شما هم شدیم. چند دقیقه ای ساکت میماند و نگاهش خیره به من است. جوری نگاهم میکند که نفسم را بند می آورد، جوری که به هیچ عنوان نمیتوانم تفسیرش کنم… فقط یک حالت خاصی دارد. در نگاهش شیفتگی موج میزند، همراه با ترس. -شما مطمئنید؟!
مرسی دکتر جان از وقتی که گذاشتید. -حتما… حتما… لطف میکنید آدرسش و بفرستید… به خانواده سلام برسونید، شب خوبی داشته باشید. تلفن را قطع میکند و همچنان به نگاه کردنم ادامه میدهد. کم کم ترس بر دلم مستولی میشود. خنده ای از روی ترس میکنم. -چرا اینجوری نگام میکنی؟! نکنه مریضی چیزی دارم؟! ها؟! همچنان به خیره نگاه کردنم ادامه میدهد و این باعث عصبانیتم میشود و نمیدانم چرا بغض میکنم. -بس کن دیگه اه؟! چرا حرف نمیزنی خب؟! گامی بر میدارد و کنارم مینشیند. دستان مثل یخم را در دستان گرمش میگیرد و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش میکند. -چیز خاصی نبود. -پس چی میگفت دکتر یک ساعته. -قول بده که نترسی. چشمانم پر از اشک میشود و لب هایم به لرز مینشیند. -تو که اینطوری بیشتر میترسونیم. -یه تودهی خیلی خیلی کوچیک داری. اشک هایم بی اختیار میچکند…