
داستان درباره دختری به نام تیناست که سرنوشت او با ورود ناگهانی پسری به نام سعید دگرگون میشود. سعید به شکلی غیرمنتظره تینا را مجبور به ازدواج میکند؛ یک اجبار که شاید از روی ترس، ناچاری یا هر دلیلی که بتوان به آن نام نهاد. تینا با بیمیلی و اکراه وارد زندگی مشترک با سعید میشود. اما در نهایت، همانطور که گفتهاند: «عشق همه چیز را توجیه میکند»، و این اجبار به مرور زمان راه به احساسات عمیقتری میبرد، احساسی که شاید تینا هرگز انتظارش را نداشت.
تینا: بعد باهم وارد خونه شدیم و سعید رفت تواتاق خواب تا لباس هاش و عوض کنه ومنم رفتم تو آشپزخونه و طولی نکشید که سعیدوارد آشپزخونه و نشست روی صندلی و با تعجب گفت: چییکااررر کرردددی؟ قورمه سبزی و آش و مخلفات و بابا بزن اون دست قشنگ رو تینا بعد خودشم شروع کرد به دست زدن، بعد منم داشتم به دیووونه بازی هاش نگاه میکردم و میخندیدم و بعد از کلی حرف و زبون ریختن سعید من گفتم:بسسسهههههه….، اولاً کم زبون بریز دوماً من رفتم قورمه سبزی بردم واسه مامانت اینا اونم یه کاسه از آش کشکی که پخته بود بهم داد سوماً، سعید پرید وسط حرفم…
و گفت: سوماً و بزار من بگم، سوم بزان اون دست قشنگ رو به افتخار خانووم بنده که انقدر مهربون که واسه مامانم اینا هم غذا میبره ، تینا: خب بسه بده بشقابت و غذا بکشم، سعید بشقابش و داد و واسش غذا ریختم و گوشی سعید زنگ خورد گوشیش و از رو اپن برداشت و جواب داد اینجوری که من از حرفاش فهمیدم راجب خرید و فروش جنسای مغازه ی داییم بود واینکه بازار کساده و از این حرف ها دیگه…… تلفن سعید تموم شدو سعید خیلی پکر شد تینا سعید چیزی شده؟ سعید نه فقط بازار خیلی خراب و هیچ کس به آدم جنس نمیده من و داییت نزدیک به ماه قبل داریم دنبال این فروشنده و اون فروشنده میریم.
ولی هیچ کدوم نمی فروشند، تینا خیلی خب حالا غذا تو بخور. سعید: بایدبرم دنبال کار بهتر بگردم تینایه ،هو به فکرم زد که بپرسم نادر شوهر سوگل جون چی کارس؟ اگه کارش خوب باشه توام برو پیشش کار کن تینا: سعید نادر چیکارس؟ بعد این حرفم قیافه ی سعید که یه خورده هم ناراحت بود عصبی شد، سعید با عصبانیت گفت: تو اون و میخوای چیکار؟ تینامنم خب یه خورده ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و بادل خوری گفتم من فقط میخواستم بدونم چیکارس؟ که اگه کارش خوبه توام بری پیشش کار….سعید بادادش حرفم و قطع کرد گفت تو به این چیزا کاری نداشته باش و منم ناراحت شدم از حرف سعید…
تینا: دیگه بعد از این حرف ها دیگه حرفی زده نشد وسعید معلوم بود که هنوز عصبی ولی چیزی نمی گفت، ناهارو خوردیم و چایی و دم کردم و یه لیوان واسه سعید ریختم و گذاشتم جلوش و رفتم تو اتاق خواب وقتی چشمم به رو تختی افتاد یاد دیشب افتادم و پاشدم تا ببرم بشورمش برشداشتم و بردم تو آشپزخونه و یه جوریم توی دستم قایمش میکردم که سعید نبین که من خجالت بکشم و انکار سعیدم متوجه نشد و منم انداختمش تولباس شویی و نشستم رو صندلی ولی اینبار رو اون صندلی پیش سعید ننشستم که به سعید نشون بدم باهاش قهرم بعد از یه ربع پاشدم و رو تختی و ازتو لباس شویی درآوردم.